نظرسنجی

عملکرد شورای ششم دوگنبدان را تا کنون چگونه ارزیابی می کنید؟
12. مهر 1400 - 7:46
مادر شهید:احساسم همیشه به من می گفت که این دلتنگی حکمتی دارد، ابراهیم رفت، دلتنگی من نیز دائمی شد ولی راضی به رضای خداوند هستم و همیشه هم به شهادتش افتخار می کنم .

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی آفتاب جنوب، سال 1358 بود،امکانات آموزشی فقط تا کلاس پنجم در روستا(ده ناصر خیرآباد) وجود داشت و برای ادامه تحصیل بیشتر باید می رفتند بهبهان،ابراهیم هم درسش خوب بود، دوست داشتم درس بخواند اما ابراهیم گفت چون برادر بزرگم اسدالله برای ادامه تحصیل رفته بهبهان،من راضی نیستم شما را ترک کنم چون هم هزینه و مخارج خانواده زیاد می شود و نیز پدرم دست تنها می ماند، می خواهم همین جا بمانم و کمک خرج خانواده باشم.

راستش را بخواهید از اینکه پیشم می ماند راضی بودم آخر من بعد از اسدالله که فرزند اول خانواده بود یک پسر و یک دختر را از دست داده بودم و به همین خاطر وقتی خداوند ابراهیم را به ما عطاء کرد،خیلی برایم عزیز بود و همیشه بیشتر از بقیه بچه ها دوستش داشتم.

همانطور که گفتم دیگر درس نخواند و کمک پدرش به کارهای کشاورزی و دامداری مشغول بود،یادم است پایگاه بسیج توی روستا بود و بسیجیان منطقه همه در آن فعالیت داشتند،چند تا از بسیجیان با ابراهیم دوست بودند و ابراهیم همراه آن ها به پایگاه می رفت بعد از چند روز از او پرسیدم که پسرم می روی پایگاه چکار میکنی؟!گفت که کار خاصی انجام نمی دهم فقط من را می گذارند جلوی در ورودی و می گویند مواظب ساختمان باش،یک اتاق هم هست که اسلحه ها را داخل آن نگهداری می کنند و یک قفل هم دارد.

به من می گویند مواظب آن اتاق هم باشم،گفتم پسرم شما هنوز بچه هستید و این مسؤلیت سنگینی است و از عهده این کار برنمی آیی امانت داری کار سختی است.گفت مادر جان درست است که من سن و سال کمی دارم ولی این چیزهایی که گفتی را خوب می فهمم و مواظب هستم،بعد دیدم که او را به راهپیمایی ها می برند،چه راهپیمایی های داخل روستا و چه داخل شهر،هر روزی که می رفت راهپیمایی من آنقدر دلشوره داشتم که می آمدم جلوی درب حیاط می ایستادم و منتظر آمدنش می ماندم؛وقتی از نزدیک می دیدم که دارد به سمت منزل می آید،آنوقت دلم آرام می گرفت.(راوی مادر شهید)

سال 1371 بود آمد پیشم و گفت که می خواهم بروم خدمت مقدس سربازی،و بعد بیایم بروم سرکار و کمک خرج شما باشم،گفتم که خیلی هم خوب است پسرم به هرحال خدمت سربازی یک تکلیف است و همه باید آن را انجام دهند.مادرش گفت که ابراهیم، هنوز وقت هست و دیر نشده خیلی از دوستانت هم هنوز نرفته اند؛گفت نه مادر،بهتر است بروم خدمت سربازی تا بعد بتوانم بروم سرکار،با این حال تا روزی که می خواست برود خدمت سربازی مرتب مشغول کار بود هم در شرکت هایی که در منطقه بودند مثل شرکت نفت و گاز به عنوان کارگر ساده و هم کشاورزی می کرد و هیچ وقت هم بیکار نمی نشست.

روز اعزام فرا رسید،من،مادرش ،اعضای خانواده و مرحوم پدربزرگش(پدرمادرش)همه بودند.از زیر قرآن بدرقه اش کردیم،گفتم تا همراهت بیایم شهر دوگنبدان اما قبول نکرد،دوره آموزشی را در پادگان شاهد گچساران گذراند،چندتا از بچه های فامیل،هم خدمتی او بودند،آموزشی که تمام شد چند روز آمدمنزل، احساس کردم ازموضوعی ناراحت است و گفتم ابراهیم تو فکر هستی مگر اتفاقی افتاده؟گفت: نه،من باید به همراه تیپ 48فتح استان بروم کردستان ولی چند تا از بچه های خیرآباد که دوست داشتم همراهم باشند را از من جدا کردند،گفتم پسرم هرچه که تقدیر و قسمت باشد؛نمی شود که همه سربازها توی شهر خودشون خدمت بکنند، انشاء الله می روی و سالم برمی گردی و تا چشم روی هم بگذاری خدمت شما هم تمام می شود.

روز رفتن فرا رسید و از همه خداحافظی کرد.رفت کردستان،منطقه سردشت،از طریق نامه و بعضی از هم خدمتی هایش،جویای احوالش می شدیم،با این که چند سال بود جنگ تحمیلی تمام شده بود ولی گروه های منافق هنوز در مناطق مرزی فعالیت داشتند و اقدامات خرابکارانه ای انجام می دادند.

تقریبا 40 تا 50 روزی گذشت وقتی که به مرخصی آمد،خیلی ضعیف شده بود، مادرش مریض بود از ابراهیم پرسید صورتت خیلی لاغر شده مگر جایتان خوب نیست،گفت چرا خوب است ولی زیاد غذا به ما نمی رسد و بعضی از غذاها را نمی توانم بخورم؛مادرش گفت که به فکر پول نباش هرطور شده برایت تهیه می کنیم فقط سعی کن غذای خوب تهیه کنی و بخوری،چند روزی ماند و دوباره به منطقه رفت.

مدتی گذشت،منتظر آمدنش بودیم،بزغاله ای هم از یکی از اقوام خریده بودم که موقع آمدنش قربانی کنم، برادرش اسدلله هم دانشگاه اهواز قبول شده بود و خیلی خوشحال بودیم.دقیق یادم نیست که صبح بود یا بعداظهر از اهالی شنیدم که حاج بیگدلی،حاج روانگرد و حاج معصوم زاده (البته آن موقع هنوز به سفر حج مشرف نشده بودند)آمده اند منزل آقای مصلح،رفتم پیش آنها،سلام و احوال پرسی کردندو جویای احوال خانواده شدند و مدتی باهم گفتگو کردیم و سپس خداحافظی کردم و شب رفتم سرکار.

صبح که آمدم منزل پیغام دادند که دوتا از اقوام(کا محمدحسین که الان در قید حیات نیست و غریب مصلح)گفته اند چند دقیقه ای بیا پیش ما باهم گفتگو کنیم.ظاهراً اهالی از طریق حاج بیگدلی و دیگر اقوامی که دیروز آمده بودند منزل آقای مصلح از شهادت ابراهیم باخبر شده بودند و نتوانسته بودند به خانواده ما بگویند.

از منزل خارج شدم وقتی به آنها که جلوی منزل آقای موسی مطلوبی نشسته بودند رسیدم.زدند زیرگریه و گفتند که ابراهیم شهید شده،من هم گفتم قسمت این بوده.در مسیر بازگشت به منزل به حاج افضل موسوی برخوردم و نماینده بنیاد شهید که روحانی بود آقای کاظمی هم همراه ایشان بودند و کمی با هم گفتگو کردیم،حاج موسوی به آقای کاظمی گفتند که آقای حقیقی نژاد خودش هم به عنوان بسیجی در جبهه های جنگ تحمیلی حضور داشته اند. آقای کاظمی شهادت ابراهیم را تبریک گفت و من رفتم تا با مشورت اقوام،هماهنگی های لازم را برای مراسم تشییع شهید انجام دهیم(راوی پدر شهید)

به یاد دارم بار دوم که به منطقه اعزام شدمریض حال بودم وقتی رفت خیلی احساس دلتنگی کردم. برادران و خواهران دیگرش به خاطر ادامه تحصیل و ... مدتی از خانه دور می شدند اما ابراهیم تا قبل ازاعزام به خدمت مقدس سربازی که تقریبا 18 سال می شد همیشه کنارم بود به همین خاطر وقتی رفت دوریش را نمی توانستم تحمل بکنم.

چند روزی مانده به شهادتش خواب دیدم که ابراهیم با کوله پشتی و دیگر وسایلش آمده منزل،گفتم ابراهیم این بارخیلی زودتر آمدی،گفت بله مادر یک هفته ای به من مرخصی داده اند،یکی از زنان روستا هم آمد و چشم روشنی گفت،از خواب که بیدار شدم،دلشوره عجیبی داشتم تقریباً چند روزی از آن خواب نمی گذشت،که مادرم(مادربزرگ ابراهیم) با حالتی اندوهگین از درب حیاط وارد شد،گفتم مگر چیزی شده مادر!،انگار ناراحتی،گفت از اهالی شنیده ام که ابراهیم زخمی شده است.گفتم نه مادر ابراهیم حتما شهید شده است چون خوابی از او دیده ام و این چند روزه همه اش دلشوره داشتم.این را که گفتم،گفتند بله ابراهیم شهید شده است.

احساسم همیشه به من می گفت که این دلتنگی حکمتی دارد،ابراهیم رفت،دلتنگی من دائمی شد ولی از خداوندش راضی هستم و همیشه هم به شهادتش افتخار می کنم .(راوی مادر شهید)

 سال 1371 بود،من و ابراهیم در شرکت تأسیسات کارآوران جنوب مشغول به کار بودیم،البته ناگفته نماند من فاصله سنی زیادی با ابراهیم داشتم.منزل آقای اردشیر پیرو در اجاره شرکت بود و غذای کارکنان نیز آنجا پخته می شد.من آشپز بودم و ابراهیم وردست من بود، ابراهیم از من می خواست که از دوران سربازی و جبهه برایش بگویم من هم به جز تعریف خاطرات برایش کلاس آموزش سربازی گذاشته بودم.(صف جمع ،احترامات و غیره) یک یا دو روز جایگاه فرضی درست کرده بودم و به ابراهیم می گفتم جناب سرهنگ آمده بالای جایگاه و می خواهد از صبحگاه دیدن کند و از ابراهیم می خواستم تا رژه برود .بیش از چند بار رژه رفت و به طور مداوم من می گفتم اشتباه رفتی و دوباره تکرار می کردیم.

بعد از چند بار تکرار خسته شد و گفت ای بابا خدمت سربازی خیلی سخت است.چند ماه بعد به خدمت اعزام شد.آموزشی را که تمام کرد به مرخصی آمد،ابراهیم را توی روستا دیدم و از او پرسیدم.ابراهیم آموزش چطور بود؟،گفت: خیلی راحت بود گفتم چطور! و با لحنی مهربان و همراه خنده گفت من قبلا آموزش دیده بودم.(راوی: اکبر مصلح دوست شهید)

وصیتنامه شهید ابراهیم حقیقی نژاد

پدر و مادر بزرگوارم از آنجائی که در دامن خود کسی را بزرگ کردید که الان می تواند اسلحه بدست بگیرد و برای دفاع از اسلام در مقابل با کفر و الحاد از جان و مال خود بگذرد و زحمات و سختی های فراوانی کشیدید و اینجانب نتوانستم به نحو احسن جبران نمایم طلب عفو بخشش و حلالیت می طلبم باشد تا خدا اجر و ثواب دنیوی و اخروی را به شما اعطا نماید و از شما می خواهم برادران و خواهرانم را بعد از من همانطوری که بوده تربیت صحیح حسین وار و زینب گونه به جامعه اسلامی معرفی نمائید.

 همینطور از تمام دوستانم می خواهم که همواره در خط رهبر اعتلای خط سرخ شهادت و حفظ آرمانهای انقلاب قدم بردارند از همه دوستان و اقوام می خواهم چنانچه خوبی یا بدی از این حقیر دیدید به بزرگی خودتان ببخشید خدا روح تمام شهدایمان و امام راحل را با شهدای صدر اسلام و اهل بیت علیهم السلام مشهور بگرداند.

و السلام

گفتنی است شهید ابراهیم حقیقی نژاد در 19مرادماه 52 در منطقه خیرآباد گچساران دیده به جهان گشود و در 28شهریور72 در سردشت کردستان در مبارزه با گروهک های ضد انقلاب به درجه رفیع شهات نائل آمدند.

انتهای پیام/

 

 
 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

نظرات کاربران

تازه های سایت

پربازدیدها