نظرسنجی

عملکرد شورای ششم دوگنبدان را تا کنون چگونه ارزیابی می کنید؟
25. مهر 1394 - 17:10
منصور نظری از شاعران کشورمان هم زمان با فرا رسیدن ماه محرم و ماه عزاداری برای حضرت سید الشهدا(ع) و یاران باوفایش مثنوی عاشورایی و ظهورانۀِ «داغ فراق» را سروده است.

به گزارش آفتاب جنوب،منصور نظری از شاعران کشورمان هم زمان با فرا رسیدن ماه محرم و ماه عزاداری برای حضرت سید الشهدا(ع) و یاران باوفایش مثنوی عاشورایی و ظهورانۀِ  «داغ فراق» را سروده است.

«داغ فراق»

سینه مالامالِ درد و داغ و سوز -  از لهیبِ آتشی عالم فُروز

 ظلمتِ شب مانده پا بر جا هنوز -  بسته در زندانِ شب، مردانِ روز

عاشقان را سینه‌ها پر تاب و تب  -   تا سَرآید ظلمتِ دیجورِ شب

تا زند سَر از شفق شاید مگر  -   صبحِ صادق در تَجلایِ سَحَر

ساحلِ چشمانِ عاشق مستِ موج  -   خیره می‌دوزد نگاهِ خود به اوج

در اُمیدِ آمدن بر شمسِ عشق  -   می‌کند هر دم رَصَد حالِ دمشق

سوته‌دل از آهِ آتشناکِ داغ  -  دیده بارانی به صبحِ اشتیاق

بغضِ غم بندد رهِ رفتِ نفس  –  شیعه تنها در میان، بی‌کار و کَس

سوزِ آهَم می‌زند بر شب شَرار -   دورِ از دیدارِ چشمِ مستِ یار

از شفق ما را نَزَد سَر شمسِ عشق   -   سَر نیامد عاشقان را حَبسِ عشق

می‌چکد خونِ جگر بَس دیده را  -    تا کند سیر این دلِ تفتیده را

لاله لاله میزند سَر سینه را  –   دیده بارانی، غمِ آدینه را

 هفت دریا می‌رود از دیده اشک   –   از فراقش تا اَبَد باریده اشک

آه، ما را تا کجا این درد و داغ؟   –  پس چرا نرگس نمی‌روید به باغ؟

کو سَحَرگاهی بر این شامِ فراق؟   -   کِی به سر ما را رسد این اشتیاق؟

کِی به پایان می‌رسد این فصلِ سرد؟    -   کو شفایی شیعه را بر رنج و درد؟

کرده بر تن مَه سیه شولایِ غم  -  آسمان بر دوشِ بیرق‌ها عَلَم

شور و غوغایی به پا آورده عشق   -  می‌چکد خون از سَرِ زُلفِ دمشق

گشته بیرق‌ها علم در دشتِ دل  -   خاکِ غم را کرده اشکِ ناله گِل

می‌زند بر طبلِ دل‌تنگی نَفَس   -   سَر،  شُدَن بر نیزه را، دارد هوَس

بر لبِ عاشق عطش گُل می‌کند  -  بی‌قراری دل، چو بلبل می‌کند

سینه می‌سوزد زِ داغِ اشتیاق   -   می‌زند سر لاله‌ها از چشمِ باغ

سِنجِ غم را می‌زند دستانِ آه   -  می‌زند زنجیرِ شیدایی نگاه

دیده می‌بارد به دشتِ خُشکِ یاد   -    می‌دهد زُلفِ پریشانی به باد

آتش از لب می‌زند سَر سینه را    -    تا بسوزد خِرمَنِ آیینه را

از غمِ سرخِ حسین، اللهِ عشق    -   بار دیگر شد محرم، ماهِ عشق  

بار دیگر بیرقِ سرخ و سیاه   -   می‌کِشَد تا آسمان از غُصّه آه

مشک و دست و بیرق و اشک و علَم  -   یادگاری مانده از ماهِ حَرَم

می‌زند بر سینه و بر سَر مَلَک   -   در غَمِ آن بی‌کَسِ تنها و تَک

کرده بر تن فاطمه رختِ عزا   -   می‌چکد خون از نگاهِ مرتضا

مجلسِ اشک است و آه است و فغان    -   صاحبِ مجلس، نگاری قد کمان

بسته بر سَر مَعجری مشکی به مو - یاسِ نیلی، قد کمان می‌آید او 

می‌چکد خون از تنِ مجروحِ او  -   بر سَرِ سَرنیزه جان و روحِ او

دست بر پهلو، نگاری می‌رسد  -   زهرۀِ احمد تباری می‌رسد

آن هلالی ماه حیدر می‌رسد  -   یاسِ معجَر کِشته از سَر می‌رسد

کاروانِ اشک و آهی می‌رسد  -  پُشتِ دَر جامانده ماهی می‌رسد 

خورده سیلی بر سَر و رو می‌رسد   -    آن شکسته کُنجِ ابرو می‌رسد

کِشته معجر دشمن از او می‌رسد  - آن لگد خورده به پهلو می‌رسد 

می رسد تا مجلس غم پا کند  -  دیده را از اشک و خون دریا کند

مجلس اه و غم و اشک و فغان  - راویِ درد و غم و رنجی گران 

صاحب این مجلس اشک و عَزا   -   کَس نباشد، جز نگارِ مرتضی

حضرت زهرایِ سیلی خورده رو   -  صاحب مجلس نباشد غیرِ او

نوحه می‌خواند علی را یاسِ عشق   -   تا خدا با او کند احساسِ عشق  

از تبارِ لاله‌ها، قومی سپید   -   وارثِ درد و غم و رنجی مَدید

بی‌کس و تنها و بی‌یار و وحید  -   آن گران قربانیِ زهرا به عید

 می‌رسد بر مقتلِ عشق و امید   -  تا به‌رسمِ لاله‌ها گردد شهید

 آن امامِ لاله‌ها در دشتِ نور  -   غرقه خون، خورشیدِ پنهان در تنور

بر سر نِی شد، نمیرد تا که عشق  -    تا بروید لاله‌ها از خاکِ عشق

تا ز خاطرها مگردد یادِ یار  -    تا بروید لاله را فصل بهار

کربلا آغازِ راهِ عاشقی است   -   هرکه این ره را نداند واله نیست

انتهایِ این رَه آخر وصلِ اوست    -   باده نوشیدن زِ چشمِ مستِ دوست

ساقی آمد از پِیِ هم لاله‌وُش  -    باده را با خونِ دل، آغِشته خوش

تا بنوشاند بشر را آبِ عشق  -     ظلم شب را بشکند، مهتابِ عشق

 وز ملک آید مقرَّب‌تر  بشر -     گر بنوشد بادۀِ  اثنا عشر

مانده بر جا زان همه ساقیِ نور  -    ساقیِ  زیبایِ صهبایِ ظُهور

 بی‌قراری، مستِ مشتاقیِ عشق   -     آن امامِ ذُخره و باقیِ عشق

مانده برجا آن امامِ عشق و شور  -  تا به سَر منزل رساند قومِ نور

کرده رخ پنهان ز چشمِ عاشقان   -     شهرِ دل را کرده آشوب از فغان

تا به خُم جوش آید آن صهبایِ اصل  -     تا بیاید روزگار عشق و وصل

بسته سَر ساقی، خُمِ شور و شراب  -     لاجَرَم پوشیده رُخ اندر حجاب

 تا  بریزد خونِ دل، چشمانِ آب   -     شعله‌ور دل‌ها شود از التهاب

تا شود دل‌ها مُهَیایِ ظهور  -     تا به جوش آید به خُم، صهبایِ نور

اندک‌اندک می‌رسد از راهِ دور  -    کاروانی بسته بر محمل، ظهور

میزند ما را جرس فریادِ عشق   -     دست و پا در خون زند شام و دمشق

 از حلب از لاذقیه از حماه    -   می‌چکد از چشم عاشق اشکِ آه

مژده ما را می‌دهد حالِ عراق     -   اندک‌اندک می‌رسد پایان فراق   

از یمن بویِ ظهورش می‌رسد -  بویِ نزدیکی ز دورَش می‌رسد

این شبِ هجرانِ او سَر می‌رسد -  انتظارِ ما به آخَر می‌رسد

وارثِ میراثِ حیدر می‌رسد   -   نام زهرا بسته بر سَر می‌رسد    

نورِ چشمانِ محمد می‌رسد   -  عاشقان را عشقِ سَرمَد می‌رسد

می‌رسد تا زنده نام حق کند   - عاشقی را حاکمِ مُطلق کند

رختِ یک رنگی تنِ اَبلَق کند  -  پُر جهان از لاله و زنبق کند

داغِ او بر سینۀِ آلاله‌ها    - در غمِ او دیده غرقِ ژاله‌ها

 در میانِ اشک و آه  ناله‌ها  -  می‌رسد از رَه، امامِ لاله‌ها

های مردم، بی‌قراری‌ها کنید    -  در فراقش گریه زاری‌ها کنید

از غمش در سینه عاشورا کنید  -  در سحرگاهان دعا او را کنید 

 تا که شاید او نظر بر ما کند  -   کربلایی آید و بر پا کند

در دلم شور است و غوغا از غمش  -  مثنوی گویم زِ چشمِ مَریمَش

های مردم، بویِ باران می‌رسد -  پادشاهِ شهسواران می‌رسد

باده و ساقی و ساغر می‌رسد   -  آن شرابِ نابِ کوثر می‌رسد

 شیعه را ماهِ مُنوَّر می‌رسد    -     مُنتقِم بر کُشتۀِ دَر می‌رسد

 یوسفِ گم گشته از رَه  می‌رسد    -  می‌شکافد پرده را، مَه می‌رسد  

 عاشقان را کِشته داغَش بر صلیب    -  می‌رسد او در سحرگاهی قریب   

 او که زلفش می‌دهد گل بویِ سیب -   برده دل را طاقت و صبر و شکیب 

بسته بر سَر حیدری زُلفی دوتا  -  از فراقش قامت غم گَشته تا

دل به یغما برده از یارانِ عشق – می‌رسد بوی ظهورش از دمشق

از نسیم طُرِّۀِ  پُرچینِ او -  تا مَلَک هم شد به کفرِ دینِ او

بر ملک ترسم نگاهش خون کند -  گر که رخ از پرده  او بیرون کند

عرشیان را می‌هراسم از لبَش  -  کُشتنِ عاشق بود چون مذهبش

خون چه می‌ریزد نگاهت یارِ ما  - رحمتی کن بر دلِ خون‌بارِ ما

رَسمِ عاشق کُشتَنَت را وا بِنِه  -  رحمتی کن، مِنَّتی بر ما بنه

یا بِکِش ما را به دارِ عشق خویش  - یا مَکُن درد و غمِ دوری تو بیش

یا که سَر بر دارم آور، ای صنم  -  یا به کعبه نعره زن، مهدی منم

دل دهد جان، بهرِ خوش عهدیِ تو  -    بشنود انّی اَنَا المَهدیِ تو

کرده ما را ای غمت مصلوبِ عشق   -  دل به تنگ آمد بیا ای خوبِ عشق 

بس کن آقا این فراق و دوریَ‌َات  - تا به کی بر ما غمِ مهجوریَ‌ات

 عمرمان طِی شد به بی‌برگ و بَری  -  در میانِ حسرت و ناباوَری

ترسم آقا بی تو مرگم سَر رسد   -    ناگهان مُرغِ اجل از دَر رسد

بی تو می‌ترسم سَر آید روزگار   -  این خزان بر ما نگردد نوبهار

آفتابِ  عاشقی ما را بیا   -    جانِ زهرا، صبحِ فردا را بیا

ای نهان از دیده دلدارا بیا   -  کُن سَحَر، این شام یلدا را  بیا

ای نگاهت قبلۀِ آیینه‌ها     -  داغِ عشقت تا کجا بر سینه‌ها؟

سهمِ ما تا کِی زِ عشقت اشک و آه؟ -  تا به کِی گویم غم و دردم به چاه؟

یوسف زهرا نمی‌آیی چرا؟  -   کِی به پایان می‌رسد این ماجرا؟

ای شقایق سر به دارِ مویِ تو   -  تا کجا ما را فراقِ  رویِ تو؟  

تا کجا تا کِی فراقت، یارِ ما؟   -   تا کجا این محنتِ بسیارِ ما  ؟

تا کجا تا کِی سبو نوشِ غمت؟   -  لاله‌ها دل‌تنگِ چشمِ مَریَمَت

تا کجا بر دَر بدوزَم دیده را؟  -  کِی به  پایان میرسد این ماجِرا ؟

داغِ عشقت بر جگرها پُر شَرَر –   کِی شود شام غریبانت سَحَر؟

یوسف زهرا فراقت کُشتمان   -    بس که زد خنجر غمت بر پُشتمان 

چاره‌ای کُن بر غم و بر دَردِمان  -   داغِ دوری دَر زِ پا آوَردِمان 

می‌کنم از خونِ دل، هر شب وُضو -   قبله گاهِ دل، نمی‌دانم جُز او 

غرقه اندر اشک و آهی جان گداز   -   تا سَحَر خوانم به‌سویِ او  نماز

در نمازم بَس کنم او آرزو  -      بر لبانم لاله می‌روید از او      

او امامِ عاشقِ آلاله‌هاست  -     یوسفِ گُم گشتۀِ زهرایِ ماست

او که چشمانش تجلیگاهِ راز  -  می‌رسد آخر سحرگاهی به ناز 

به امید ظهور حضرت یار ...

 انتهای پیام/م

نظرات کاربران

تازه های سایت