به گزارش آفتاب جنوب،بعضی ها از گچساران فقط نفتش را می شناسند اﻣﺎ بام نفت اﯾﺮان ﺟﺎذﺑه های ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﯿﺰ دﯾﮕﺮی هم دارد که جوانان برومندش به آن بخشیده اند فصل دروی گندم فصل ﭘﺮ زﺣﻤت، اما پر خیر و برکتی اﺳﺖ.
ماه آخربهار است و گندم ها به اندازه قد کشيده اند و فصل درو ﻓﺮا رﺳﯿﺪه اﺳﺖ، دﯾﺪن جوان کشاورزی ﮐﻪ دوﺷﺎدوش آفتاب سوزان در زﻣﯿﻦ ﭘﺮ از خار و خاشاک گندم ها را درو می کنند و هم زﻣﺎن ﺗﺮاﻧﻪ های ﻣﺤﻠﯽ را زﯾﺮ ﻟﺐ زﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺤﻨﻪ ای تماشایی است.
نامش سید محمد موسوی است از اهالی روستای هشت پیمان، 28 سال سن دارد متاهل و صاحب دو فرزند،تحصیلاتی ابتدایی دارد و با کشاورزی و دامداری چرخ زندگی اش را می چرخاند.
سفره دلش را باز می کند و می گوید: در خانه پدری ام سکونت دارم و از مشکلات باکی ندام چون می دانم خدا روزی رسان است؛فقط یک حرف دارم که دوست دارم به گوش مسئولین شهر برسانی.
محمد افزود:مدت هاست به دنبال یک وام از صندوق هستم و تلاشهای زیادی برای گرفتنش انجام دادم ولی بی نتیجه ماند؛ می خواهم با پولش چند راس دام خریداری کنم و در کنارکشاورری به دامداری ادامه دهم که امیدوارم مسئولین شهر کمی درکم کنند،فقط همین.
دلم می خواهد حداقل دروکردن را تجربه کنم، هميشه از کنار گندم زارها نظاره گر کار دروی گندم توسط روستايیان بوده ام و گاهی با گرفتن يک عکس اين لحظه ها را جاودانه کرده ام؛ اینبار دوربینم ،قلمم و دفترچه یادداشتم را زمین می گذارم و داس به دست پای در ميان مزرعه می گذارم و با اولين قدم خاری در پایم رخنه می کند ولی بيش از آن نگران خار و خاشاک باشم نگران اولین تجربه ام هستم؛ نگرانی که به تدريج از بين می رود سید محمد کمر راست می کند و با لبخند نگاهم می کند می دانم در دل به من می خندد ولی دلم می خواهد ادامه دهم.
نزديک تر می شوم و در صفش جای می گيرم،درو می کند و آرام آرام و قدم به قدم جلو می رود هرچند دقایق اندکی گذشته است ولی هوای دم کرده گندمزار و آفتاب سوزان عرقم را در آورده است،به تدريج درد را در کمر و پاهايم حس می کنم و هر از گاهی کمر راست می کنم ولی افاقه نمی کند،نگاه های زير زيرکی سید محمد را حس می کنم و نگران اين هستم که بداند کم آورده ام اکنون زمزمه های آهنگين محلی سید محمد بلند شده است ومی دانم خستگی ام را برای مدتی از يادم خواهد برد.
چفیه اش را به دور گردنش می چرخاند و با دست های پینه بسته اش عرق پيشانی اش را خشک می کند با لبخند می گويد:"دست های تو اين کاره نيست وبرای نوشتن خوب است ،تا هنوزکاملا عرق بدنت درنیامده برو و قصه ات را تمام کن".
می نويسم تا بگويم، از رنج هايت بی خبر نيستم از روزهايی که می روی تا با آب ، زمين ، باد و آفتاب يکی شوی و حاصل اين کيميا گری ات با رنج، نانی شود بر سر سفره هایمان،جوان مهربان روستا، من می شناسمت، آن گاه که فانوسقه ات را محکم به کمر می بندی و مؤمنانه به دشت رنج و زحمت، پا می گذاری؛ می روی و قامتت را می شکنی و نمازهايت را در گندم زار می خوانی و حرف ها می زنی با خوشه هایی که قرار است زمين دیمت را پر خیر و برکت کنند.
جوان گندم کار گچساران، از رنج ها و مهربانی هايت باخبرم، از دستانت که در جوانی پير شده اند و از رؤياهايت که سال هاست چشم به آمدن فصل درو دوخته اند؛ من، تو را می شناسم و از زمزمه های شيرينت با گندم زارها باخبرم و از ايمانی که هر روز با خود به دشت ها سرازير می کنی.
خردادماه آمده است و زﻣﺎن ﺷﺎﻧﻪزدن ﺑﺮ ﮔﯿﺴﻮان طﻼﯾﯽ ﻣﺰرﻋﻪ رﺳﯿﺪه اﺳﺖ، لبخند هر باره داست را که بر فرق گندم زارها فرو می آوری، ديده ام که چگونه در گوش زمين، لالايی می خوانی و درو می کنی .
من هر بار نوازش دستانت را روی سر ساقه های طلایی گندم ها ديده ام و می دانم که جوان برومندگندمزارهای بام نفت ایرانی، حتی وقتی قامتت را بلند می کنی تا نفسی چاق کنی پينه های سرخ و متورم دستانت را ديده ام و من اين دستان خسته اما پر برکت را خوب می شناسم که چگونه زمينی سياه و متروک را به تابلوی نقاشی بدل کرده ای که حس زندگی را در خود معنا می کند.
ديده ام که چگونه تا می شوی و با چشمانی تب دار، ساقه های خوشرنگ را درو می کنی و با دم و بازدم گندم زار، بوی ساقه های گندم می گيری و با آواز گنجشگ های دشت درهم می آميزی،جوان بام نفت ایران؟من سال هاست که می دانم شکرگزاری های توست که این خوشه های سبز را، طلايی می کند و اين همه عطر خاطره انگیز به مزرعه می پاشد، پس ببخش اگر نمی توانم خوبی هايت را به اندازه خودت، خوب بنویسم.
با سید محمد خوش قلب خداحافظی می کنم از گندم زار که بيرون می آيم از ظاهر خودم خنده ام مي گيرد، سر تا پا خاک آلود شده ام.
انتهای پیام/م
دیدگاهها