به گزارش پایگاه خبری تحلیلی آفتاب جنوب،شهيد خليل مندنی زاده در 29 شهريور 1345 در خانوادهای مذهبی به دنيا آمد. شهيد در همان زمان كودكی بسيار خوشروی و مهربان بود و چهرهای بسيار شاد و نورانی داشت. او دوران ابتدايي را در شهر گچساران شروع كرد. در آن زمان كه شهيد كودكي 7-6 ساله بود، وضعيت مالي خانواده خيلي بد بود. پدر خانواده براي مردم باربري میکرد تا خرج روزانه را دربياورد.
عصر كه میشد با تني خسته و درآمد كمي که به دست آورده بود به خانهبرمی گشت. وقتیکه در را میزد شهيد در را باز میکرد و با لبخند شيرين و دلنشینی كه بر لب داشت خستگي را از تن پدر به درمیکرد و با تبسمي شيرين سلام میکرد و خسته نباشي میگفت.
پدر وقتیکه اين صحنه را میدید از ديدن چهره شاد خليل خوشحال میشد و شايد تمام غصهها و بدبختیها را فراموش میکرد. خليل حالا در سن نوجواني بود يعني دوران راهنمايي را تازه شروع كرده بود. او با تمام توان سعي و كوشش میکرد و با تمام تنگدستي درس میخواند كه شايد به هدفي كه داشت میرسید.
زندگي شهيد کموبیش همهاش خاطره بود. منظور از خاطره خاطرات بد و سختي كه در زندگي فقيرانه آن بود. آن زمان تنها پدر بود و يک گاریدستی و منتظر میماند تاکسی باري به او بدهد و او بتواند خرج زن و دو پسر و يك دخترش را دربياورد. شهيد بهخوبی اين مسئله را درك میکرد. در آن سن كمي كه شاید کمتر نوجواني به اين مسئلهها فكرمیکرد... خليل حالا كلاس سوم راهنمايي بود. يك روز بعدازظهر گرم تابستان بود ما همه از شدت زير يك درخت بيد كه در حياط كوچك خانهمان بود نشسته بوديم و كمي آب به دست و صورتمان میزديم كه يكي در حياط را به صدا درآورد، خليل رفت و در را باز كرد و بعد از چند دقيقه با لبخند برگشت و گفت مژده بدهيد براي پدر كاري پیداشده و همه خوشحال شديم، پدر از خوشحالي بلند شد و گفت پسرم چه خبر خوبي دادي انشاءالله كه هميشه خوشخبر باشي. يك كاري كه با همان كار قبلي كمي فرق داشت، پدر استخدامشده بود يعني در شهرداري بهعنوان پاکبان كار میکرد.
شهيد دوران راهنمايي را به پايان رسانيد و در همه امتحانات با نمره خوب و موفقي قبول شد و تازه دوران دبيرستان را شروع كرده بود كه در اين دوره همه را بهخوبی و موفقيت تا سوم دبيرستان رسانيد. سال آخر را تازه شروع كرده بود او تمام تلاش خود را میکرد تا به دانشگاه راه يابد. يك روز ظهر كه از دبيرستان برمیگشت به خانه ما آمد. وقتیکه نشست ديدم كه دفترچه كوچك سفيدرنگي در دستش است. پرسيدم خليل جان اين دفترچه چيست گفت اين دفترچه حاضر به خدمت است گفتم يعني چه؟ گفت: يعني خدمت مقدس سربازي. به او گفتم چرا به اين زودي تو كه هنوز درست تمام نشده با لحن شيرين و دلنشینی گفت: اي خواهر جان اين خدمت مقدس مانند وزنهای به وزن صد تن بر دوشم سنگيني میکند، نمیتوانم اين بار سنگين را تحملکنم بايد به وظيفه انساني خودم عمل كنم. بعد از مدتي دوران پاياني دبيرستان را هم با موفقيت به پايان رسانيد.
رشته درسي شهيد اقتصاد بود. چندي بعد براي ورود به امتحانات دانشگاه امتحان داد. بعد از امتحانات دانشگاه به خدمت مقدس سربازي رفت. شهيد بزرگوار را به شهر شيراز بردند. ايشان در تيپ 55 هوابرد نيروي هوايي شيراز خدمت مقدس سربازي و دوران آموزشي را شروع كرد. شهيد دوران آموزشي سختي را گذرانيد. يك روز كه ماه مبارك رمضان بود، شهيد روزه بودند او نماز و روزهاش را در تمام طول عمر كوتاهي كه داشت هیچوقت فراموش نمیکرد و هميشه مرا كه ازلحاظ سني دو سال از او بزرگتر بودم نصيحت میکرد و میگفت هميشه راه خدا را پيش بگيريد تا موفق باشيد.
شهيد عزيز از دوران آموزشي كه چتربازی را انجام میداد برايم يك خاطره تعريف كرد. گفتند كه يك روز براي آموزشي چتربازی ما را به بيرون شيراز بردند قرار بود كه از هواپيما با چتر به بيرون بپريم. من در آن موقع روزه بودم وقتي از هواپيما به زمين پرتاب شدم حالت سرگيجه به من دست داد طوري كه از پشت سر محكم به زمين خوردم وقتیکه حالم بهتر شد يكي از فرماندهان به من میگفت سرباز عزيز شما يا روزهبگیرید يا چتربازي كنيد. من گفتم كه جناب فرمانده هر دو، دو وظيفه الهي است و من باجان و دل هر دو را میپذیرم.
شهيد بزرگوار در ميان دو هزار سرباز نمونه شناخته شد. او در مدت كم دوران سربازي يعني حدود هشت ماه داراي سه درجه شدند و به درجه گروهبان يكم رسيدند. موقع آن رسيده بود كه به جبهه سو مار اعزام شود، موقع خداحافظي نزد ما برگشت، رو به من كرد و گفت خواهر عزيزم من به جبهه حق عليه باطل میروم تو مرا حلال كن. از من اين نصيحت را بپذير كه ما همچون عروسك خیمهشببازی در دست ديو سرنوشت هستيم، نبايد خود را در مقابل اين ديو ضعيف و ناتوان نشان دهيم با سختیهای زندگي مبارزه كن و اميدوارم موفق باشي.
شهيد به جبهه سو مار رفتند، تقریباً 2 روز در جبهه بودند كه يك نامه به دست من رسيد. من آن نامه كه اول آن را به نام پیونددهنده قلبها شروع كرده بود بهعنوان يك سند خوب سرمشق زندگیام قرار دادهام و هر وقت كه روزگار با من ناسازگاري میکند من به سراغ آن نامه میروم و با خواندن آن قلبم را تسكين میدهم.
خصوصيات اخلاقي شهيد از زبان مادرش:
به خدا قسم اين بچه را با بدبختي بزرگ كردم درس خواند تا ديپلم گرفت. نماز و روزهاش هرگز قطع نمیشد. دانشكده افسري قبول شد اما به علت فقر مالي نتوانست به دانشگاه راه پيدا كند. گفتم پيش فرمانده ات میآیم كه تو را به جبهه نبرند گفت براي خدا آبرويم را نبر، جنگ است بگذار بروم من شانس شهيد شدن ندارم شايد تركشي بخورم و برگردم.
28 روز بيشتر جبهه نبود، يك نفر از پيش او آمد و گفت سلام مادرم را برسان و بگو 20 محرم میآیم در فكر من نباش در طول اين 28 روز شهيد شد. يك هفته پس از شهادتش خوابش را ديدم كه آمد گفتم آمدي؟ گفت: مرا سيل برد، نتوانستم او را ببوسم. بالش زير پايش گذاشتم. گفت به ابوالفضل تو مرا نمیشناسی. گفتم: چرا؟ دومرتبه تكرار كرد و از درب منزل بيرون رفت.
نظرات کاربران